آدمی را چه شده است که بر قله یخ زده نفس خویش پرچم عشق برافراشته است؟ و دراین هوای،هوی خواهی چنان نَفَس میکشد که انگار این غبار سنگین فتنه های شیطان را در آسمان نمیبیند،این آدمی را چه شده است که دیگر حتی ظاهر قبله را نیز نمی ستاید، او را چه شده است که نمیخواهد خدا را نیز در زندگی مدرن خویش پرستش کند،آری این بشر پر افاده که خود را به بهای لذت تن اسیر قفس ظلمانی این دنیا کرده است دوباره بت پرست گشته است،بت های عصر او دیگر نه لات و نه عزی است که این سنگ و چوب های زمانه ی او همین سحرِ جاودگران ماهریست که از آهن مرکَب هایی خیره کننده و از زن، این گوهر ناب الهی و از هرچیزی که بتواند شب و روز انسان شود بت میسازند تا ما بدون آنکه بفهمیم آنها را پرستش کنیم و هر صبح و ظهر و شامگاه به قصد قرب به آنها نیت کنیم.
و در این هیاهوی نفس پرستی و بازار بت های عصر مدرنیسم جاهلی میبینیم غریبه ای را که هر روز با تبر ابراهیم و عصای موسی فریاد "انا بقیه الله"سر میدهد ولی در انعکاس صدای خویش جز فریاد تنهایی ،چیز دیگری نمی شنود.
آری برادر و خواهر من اکنون زمان آن است که از این گمگشتگی در زمان رها شویم و این رها شدن جز با یافتن امام زمان خویش میسر نمیشود.
بخوان دعای فرج ،دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد.
"مبین"